شهامت می خواهد دوست داشتن کسی که هیچ وقت هیچ زمان سهم تو نخواهد شد. #ویسلاوا_شیمبورسکا
روی ویلچر آوردند، پیرمرد فرتوتی را که انگار در دنیای دیگری بود، پسرش شرح ماجرای کومای یکماهه اش را میگفت و من هم مدارک پزشکی اش را بالا و پایین میکردم. طبق مدارک امیدی نبود به ایستادن دوباره اش، اما همیشه اصل بر معاینه است؛ گفتم بهش بگویید تلاش بکند روی پاهایش بایستد. پسر و عروسش حرف هایم را در گوشش هجی میکردند، به زبان عربی! باورت میشود؟ قلب من بود که به تپش می افتاد، پرسیدم اهل خوزستانی؟ گفت: خرمشهر... باقی را نشنیدم، حالا باید تلاش میکردم خرمشهر دوباره بایستد. حالا خرمشهر آمده بود، چیزی در من جوانه زد، سبز شد، فعل آمدن، برخواستن... پیرمرد با همان لهجه ی عربی پرسید: علاجی دارد؟ گفتم: بله پدرجان، علاج دارد... پ. ن: همه چیز علاج دارد، جز درد نداشتنت می گوید: حالتان دیگر خوش نیست، چند وقتی است انگار... میگویم: خوب م، البته نه از آن خوب ها که دیگران میتوانند. چند سال قبل برای درمان پدر مبتلا به آلزایمر و پارکینسون، به منزل شان رفت و آمد داشتم، خود و جوانی ش را وقف پدر کرد، عاقبت پدر سال گذشته فوت کرد، حالا برای درمان زخم های دسترنج آن سالها می آید مطب. نمیتوانم از حال م برای کسی بگویم، اصلا دلم نمیخواهد پرده از زخم هایم بردارم. از اول ش هم اهل گفتن نبودم، مگر تو، برای ایامی کوتاه، اصلا انگار مخاطب برایم مهم تر است از حرف زدن، از خود حرف، چیزی نمیگویم، عبور میکنم. کاش نمی آمدی و نمیخواندی م کاش برایت نگفته بودم که از همان بار اول عاشق ت شدم، کاش اصلا نمی دانستی در این بیست سال چه بر دل من گذشت. اصلا خبر نداشتی چه روزهایی را به تو فکر کردم، چه شبهایی برایت دل تنگ شدم و چقدر برایت نوشتم و پاره کردم. کاش دندان به جگر میگذاشتم این چند روز باقی عمر، سر به مهر می ماند مهر م به تو... آنوقت ها که بیخبر بودی، محبتت بیشتر بود بامن، شاید خاصیت عشق همین است، یکی را می سوزاند، دیگری را بی اعتنا میکند، یکی در رنج کندن بیستون است، دیگری سرگرم روزگار خسرو... شکایتی نیست، آدم ها یکبار عاشق میشوند، باقی دفعات فقط ادایش را در می آورند؛ من هم، یکبار عاشق شدم، بعدها دیگر ادایش راهم نتوانستم... آدم ها فارغ از ملیت و وابستگی ها و دلبستگی هایشان در طول زندگی، اغلب دوست دارند لحظات واپسین زیستن شان را در وطن خود بگذرانند؛ من هم، اگرچه دچار به تبعید بودم بیشتر عمرم را... وطنم، وتنت... لحظات آخر، اگر دستت رسید، مرا به آغوشت برگردان محبوب م. دستانت توتم من اند، خدایگان زنده ی من تصور کن دستانت را، روی میز در حرکت اند، حرف میزنند، بی کلمات، بی تکلف، زاینده، پویا، نه، آفریننده، دستانت خدایگان آفرینش دنیای من اند. تصور کن، از دنیا بریده باشم، بیایم دستانت را بگیرم با خودم ببرم تا اروندکنار، غم ها را بریزم به آب، برگردم به تو... پ. ن: براهنی گفتم که نمیخواهم بروم، من برای زیستن تنها پنجره ای میخواهم، موسیقی و سیگار و خیال او، همین ها برای زیستن بدون او کافی است. دیگر برای انتحار تدریجی مان اینطرف و آنطرف زفتن های مدام برای چیست؟ من به او مبتلایم، تامغز میتوکندری هایم؛ شعر میخواند در خیالم، احتمالا از یک شاعر عرب یا وحشی بافقی، من خرد میشوم، فکر میکنم چه کسی روی شانه اش رواندازی انداخته باشد، فرو میریزم در خودم. تصور میکنم بازی انگشتانش روی تن کلمات را، شاید کسی را بوسیده باشد این لب هایی که سعدی میخوانند، موهایت را خیس روی صورتم میریزم، شاید هم نه، خیس اشک میکنم موهایت را بر تاکستان صورت م وقتی مست عطر توست، چه فرقی میکند، این خیال ها را می بافم، دوری ات میشکافد، باز از نو، باز ازتو... در نوشتن هم ناتوان شده ام عزیزم، ضمیرها را گم میکنم، همه ی ضمیرها آخر به تو می رسند، من اما نه... یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن... در خیابان راه می روم، خیابان بوی خون میدهد، تیرهای چراغ بوی اعدام. خیابان در سرم قدم میزند، تیرها را اعدام کرده اند، به جرم چراغانی تاریکی، شب متهم است، من معترض م به شب، سرم از بوی خون داغ میشود، بالا می آورم گذشته را، بالا نمی رود دلار از کف خیابان، جرم ها را قسمت کرده اند، خیابان حبس ابد گرفته، تیر اعدام، من دوری از تو... عکس هایت را ورق میزنم، قاب ها را از بالا و چپ تا پایین و راست مرور میکنم، شاید در مرکز تصویر جایی خندیده باشی؛ همان رقص زیبای والس لبهایت را میگویم که اسم ش را گذاشته ام لبخند! عکس هایت را ورق می زنم، کوهن به حرف می آید، من به حرف می آیم، لباس آبی ت را تن میکنم، پنجره به حرف می آید، خدا میخندد، گل های پیراهنت هم... واژگان را ردیف میکنم اما، تا می آیم بر قامت تو ببافم شان، پس و پیش میشوند، انگار کلمات جاذبه دارند در محدوده ی تو؛ جاذبه و دافعه ی کلمات را ردیف میکنم، باز در جغرافیای وجودت گم میشویم همه. هرباردر وسعت تن ت جهت ها را گم میکنم، کلمات م را هم، خودت بگو آبادان جان ت کجاست ندا؟ مینویسم و نمی دانم حتی کی میخوانی م، مثل آنها که روی دیوار غار های کهن مینوشتند، به امید خوانده شدن، دیده شدن، مقابل نشستن به آشنایی. کاش وقتی می آمدی به این غار تنهایی، حاضر بودم، مقابل ت مینشستم تا صبح، نگاه میکردم ت، از روبرو... پ. ن: وقتی فنجان دوم ت را ناکام گذاشتی تو کجای نوشتن هایم راه میروی؟ کجای چیزهایی که ننوشتم، نگفتنی هایم، ناشاعرانگی هایم، نفس میکشی حضرت ماه؟ کجای نوشته هایم را ببوسم که بر آن سرگذاشته باشی لحظه ای و آسوده چشمانت را بسته باشی؟ کجای این ویرگول ها خندیده ای، کجای نقطه هایم ایستاده گریسته ای؟ من هنوز، هنوز مبتلای تو ام، مثل همین کلمات... برای خیابان هایی که باتو قدم نزده ام، برای همان چند قدم که با تو راه آمده ام... باتو چند قدم کوتاه برداشته ام، قدم های زیادی را نه، چه بیهوده بوده است راه هایی را که باتو یا برای رسیدن به تو نپیموده ام. آه، بانوی آب و آینه. نگاه کن حال این من فرتوت از همه چیز بریده را، این حال احتضار م را نگاه کن، ای همه ی من به فدای نگاه کردنت. دیگر نفس کشیدن و زیستن و سر به زندگی فرو نهادن برایم دشوار است، دشوار... برای قدم های با تو رفته، برای راه های نرفته، برای هزار راه خیالی رفته و نرفته اگر باز هم برگردم به زیستن بی تو، به سکوت، به ننوشتن از تو، می میرم. من اگر هر روز قدم نزنم باتو، پاهای زیستنم سست میشود ندا... آه که اسم تو را که میشنوم، مرگ یادم می رود، دلم می لرزد، شانه هایم میلرزد، دستانم... دستانمـ... چیزی در من خودکشی کرده است، چیزی که لابد ارزشمند بود و دارای شعور... گاهی آدم ها به جایی می رسند که در درون شان چیزی یا کسی خودکشی میکند؛ آن جزؤ از کل بریده و برای خودش سوت پایان را میزند، نوعی آپوپتوز خودخواسته. گاهی یک عصب یا یک سلول یا یک ارگان خودش را شات داون میکند، بی خیال از کل مجموعه ی وجودی انسان. در من کسی که تو را دوست دارد خودکشی کرده است، همان که بیشتر از بقیه ی خودم دوستش می داشتم و حالا نفس های اخر را میکشد. در روزهای احتضارش هنوز کنارش هستم، نگاهش میکنم و همین سطرهای آخر را مینویسم. تو را ترک کردم، سیگار را هم، خودم را هم، خودم را خودم راهم، عشق را هم، عاشقی راهم، تو را هم، موهایت را و دستانت را هم، چشمانت راهم، زندگی راهم، نوشتن را و لبخندت راهم، خود خودم راهم... برگشته ام به زنده گی بی همه ی این ها، که همه ی من بودند... اما تو باور نکن نه امیدی هست به آمدن ت ماه زیبای من نه امیدی هست به رسید ن م انگار تنها مردی که در من دیوانه وار عاشق ت بود، باید خودکشی بکند دوستت دارم و فراموشت نخواهم کرد خسته ام، دیگر از آدم بودن خسته ام دوست دارم یک گوشواره ی کوچک باشم، کناره موهایت، دستم به صدایت برسد. من از آدم بودن خسته ام، از دویدن و نرسیدن، من از شبهای بی توئی بسیاااااار خسته ام... دوست دارم گردن آویز فیروزه ای باشم، بپیچم در عطر گردنت، دستم به دامن خدا برسد. من از آدم بودن خسته ام، از ندیدن و نشنیدن، من از دستهای بی تو هم متنفرم... لعنت به دستانی که به تو، نمیـ رسد. ببوس با لبهای من، آن دستان فیروزه نشانت را... من چگونه زنده ماندهام روزهایی که دستانت را ندیده ام، من چگونه تاب آورده ام روزهایی که دستانت را لمس نکرده ام، من چگونه به آخر این دنیا پرت نشده ام، آن روزها که دستانت را نگرفته ام... مهربانی آدم ها را در دستانشان جستجو باید کرد، اصلا میتوان جستجو هم نکرد، محبت آدم ها در بند بند انگشتان شان امضا شده، در حرکات دستشان، در خم و راست خطوط دستها... دلتنگ تو ام و دستهایت برای م حسرت شده اند و به نوزادها فکر میکنم که حالشان در دست های تو خوب میشوند، به آنها فکر میکنم که نمیدانند بعد از این دستها دنیا دیگر جای قشنگی نیست، روزها و شبها پر تکرار و ملال انگیز انتظارشان را میکشند... به آدم ها فکر میکنم، که از کنار تو ساده رد میشوند، آنها که چای نوشیدنت را ندیده اند با آن دستها، نوشتن و شعر خواندنت را دیده اند و ساده از کنار عبور کرده اند؛ من یکبار کنارت نشسته ام، یکبار تماشایت کرده ام، یکبار محو دستانت شده ام، هر روز هزار بار عاشقت شده ام، هر روز... پ. ن: محو تماشای دستانت، وقتی موهایت را پشت گوش هایت جمع میکنی یا شال را روی سر میکشی یا... عشق را نگیرید از آدم ها، آدم ها بسیار بی پناه میشوند، بسیار... هرچیزی را از آدم ها بگیرند، ادامه ی زندگی شان پس از آن فقدان دچار تغییر خواهد شد. بعضی از فقدان ها برای فرد بقدری دشوار است که هویت فردی یا اجتماعی شان با بحران مواجه میشود. مثلا فقدان یکی از عزیزان یا بحران سوگ گاها اثرات مخرب بر روان و جسم آدم ها میگذارد. گاها در درمان مراجعین متوجه ضعف ریه ها میشوم، که در واکنش سوگ یا دوره ی طولانی افسردگی اتفاق می افتد. اگرچه بسیاری از روابط عاشقانه در عصر مدرن سطحی تر و دوره فقدانشان هم زودگذر تر است اما گاها افرادی را دیده ام که در اثر فقدان عشق افرادی آسیب پذیرتر و زودرنج تر از قبل شده اند، گویی دژ محکمی پیش ازین از آنها در قبال ناملایمات محیطی و فردی حفاظت میکرده، که حالا به یکباره فروریخته و اکنون آنها بی دفاع با محیطی خشن و بی رحم مواجه میشوند. پ. ن: چرا میترسم دنیا بقدر کافی با تو مهربان نباشد؟ میترسم. چندسالی از من بزرگتر بود، یکی دوبار در کلاس هایم شرکت کرده بود، از راه نسبتا دوری تا تهران آمده بود برای آموزش. یکبار برای م پیام صوتی فرستاد، که بهم علاقمند شده. نمیدانم چطور، نمیدانم عاشق چه چیزی در من شده، اصلا چگونه چیزی قابل دوست داشتن در من پیدا کرده، مهم نبود. صدایش را یک جوری کرد و با ناز گفت: یعنی تو عاشق صدام نشدی گفتم: نه. هرکسی صدای اونو شنیده باشه، عاشق هیچ صدای دیگه ای نمیشه. انگار جاخورده باشه با یک صدای سرد پرسید: اون کیه؟ گفتم: اون که صداش رنگین کمان بود... تقصیر تو نبود که من عاشق ت شدم، تقصیر هیچ کس نبود اصلا تقصیر هیچ کس نبود، من عاشق ت شدم، ناگهان، با همه ی سلول هایم؛ من دل م را به تو باختم در قائده ی زمان. من عاشق تو شده بودم و تقصیر هیچ کس نبود، حتی چشم هایت، چشم هایم، دلم یا حتی هورمون ها. بیست سال از آن روزها گذشت، چهارصد و هشتاد ماه، چهارده هزار و خرده ای روز و شب، که شبهایش بیشتر، دوباره و هزارباره عاشقت میشدم، از دوری ت رنج کشیدم، برای نبودنت درد کشیدم و برای نداشتنت از خودم انتقام گرفتم، بی آنکه حتی بدانی و باز تقصیر هیچ کس نبود... بعضی روزها سعی میکردم فراموشت کنم، نمیـ شد، شبهایش بیشتر درد به جانم هجوم می آورد. بعضی وقت ها میخواستم با دیگران تنهایی م را دور کنم از خانه ام، نمی شـد، دلتنگی بیشتر گلوی م را فشار میداد. گاهی عابران را شبیه تو می دیدم، مثلا موهایشان را، یا حتی لبخندشان را، نمیشد، دستها و چشم هایت را پیدا نمیکردم در دیگران؛ دیگران هیچ شبیه تو نبودند... آه، محبوب م، محبوب م امیدی نیست، نه به داشتن ت، نه به فراموش کردنت. گالری م را ورق میزنم از سر بی حوصله گی، به عکس های تو می رسم، چشمانم برق می زند، دلم یک حالی میشوند، انگار خبر ندارند، اینها تنها نشانه های کوچکی هستند از دوری تو، خبری از آمدنت که نیست.... کاش وقت عکاسی آنجا بودم، جهان را از پنجره ی چشمان تو می دیدم، چشمانم را به به ویزور دوربین تو می ساییدم، به چشمانت ایمان می آوردم، تن خودم را قربانی خدایگان نگاه ت میکردم؛ آه، سوژه ها از یادم رفت... چقدر دلم میخواست کلمه میشدم در جملاتت راه میرفتم باتو چقدر دلم تو را میخواست و در کنارت در هوای خیابانها قدم زدن، آبادان و تهران ش فرق نمیکند وقتی در خیالم توئی را ساخته ام که امیدی به آمدن ش نیست. کنتراست دارد تنهایی برای م در خیابان های این شهر، راه میروم و خیال میکنم، خرق عادت کرده ای، به آمدن تن داده ای، کنار م قدم میزنی، کنارت اب میشوم، ذوق پرواز دارم باتو... امیدی نیست، نه به آمدنت، نه به زنده ماندنم، نه به خدا... مثل ماهی قرمز، تشنه دستانت هستم و به تو نمی رسم؛ دنیا در تنگ کوچکی مرا مسخ کرده... پ. ن: توی بازار خرمشهر... از همان شبهاست که کلهر کمانچه را دستانش می رقصاند، شجریان زخم های حنجره ام را چنگ میزند و من به تو... چرا از هرطرف میروم به تو می رسم؟ چرا تمام بن بست های جهان روبروی من ایستاده اند؟ کاش میتوانستم تمام ش کنم، همین یکی دوتاسیم مانده را قطع کنم و... تمام.
| Design By : Pichak |

