شهامت می خواهد دوست داشتن کسی که هیچ وقت هیچ زمان سهم تو نخواهد شد. #ویسلاوا_شیمبورسکا
درخت ها در باغ می رقصند بی اعتنا به دیوارهایی که بین شان کشیده اند... پ. ن: باید زمانی رقصیده باشم، لب کارون کمی قبل از کودکی، قدری پیش از جنگ، باتو، بی... آسمان چشم هایت بیشتر، فیروزه ای ست رنگ ناخن هایت هم بیشتر، فیروزه ای ست چندهزار موی سیاه و دو لب سرخ استثناست از قضا گردن آویز تیشتر، فیروزه ای ست ساعت ۵عصر از چشمه ی دیده گانت سیرآب نشدم، تشنگی برای چشم هایت مرا می کشت. نگاه می کردم، نگاه م میکردی؛ نگاه نمی کردم، عاشق م! جنگ نابرابری بود، حضرت عاشق کش زیبا اعتراف می کنم که بی حد و نهایت او را... دوست می داشتم؛ حالا خودت می دانی و ماضی استمراری و بعید و کلمه هایت. درخت ها از دیوارهایی که انسان ها بین باغ ها کشیده اند، بی خبرند... پ. ن: الان کجای این جهان مرز کشیده ایستاده ای و لبخند پررمز و رازت را به رخ خدا می کشی؟ دلتنگی آنقدر که دنیایت کوچک شود، به اندازه ی عکس هایش آنقدر که قناعت کنی به بوسیدن لب ها(در عکس ها) یش... ملودی اندوهناک ی را مرور میکنم، در اوج مادرم زنگ می زند، نمی شناسدم، دیگر نمی شناسم ش، هردو سکوت میکنیم، در خودمان فرو می ریزیم، جهان اما، باز پابرجاست، باز... فکرمیکنم، بی سرو سامان تو ام، ای سر و سامان، همه تو! اوهوم. گفتم ببینمت گفتی که صبر صبر ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر تا آستان کٌویت من پا نهاده بودم دستم به حلقهی در دل با تو داده بودم دست و دلم که دیدی پایم چرا بُریدی #افشینیدالهی راستی الان دست هایت در کجای جهان معجزه میکنند؟ چشم هایت کدام زخم جهان را شفا میدهند؟ همین الان، به روی کدام گل لبخند زده ای؟ آفتاب است آن پریرخ یا ملائک یا بشر؟ قامت است آن یا قیامت یا الف یا نیشکر؟ #سعدی دویدن ها و راه رفتن های همه ی این سالها یکطرف، همان چند قدم با تو، در بهار آبادان یک طرف... چرا هیچ چیز زنده گی برای ما موقتی نبود؟ چرا هر مفهوم سابجکتیو در این روزمرگی زمان زده ی تن، برای ما زیادی جدی بود؟ چرا ما بلد نبودیم خودمان را مشغول دلخوشی های گذرا کنیم؟ چرا بلد نبودیم گذر کنیم از دوره ی گذار و این همه تاوان دادیم؟ من، دیگر خسته نیستم، بی حس شده ام، بی تفاوت شده ام نسبت به گذر تند تند روزها، عبور کند کند شبها، به خراش یاد تو روی روح و جانم، به این مرگ تدریجی، به نبودنت که باید عادت کنم، به عادت داشتن به تو باید ترک ش کنم... دیگر دوست ندارم زنده گی را، حتی دوست ندارم چیزهای اندک دوست داشتنی اش را، دوست داشتن را اصلا دوست نمی دارم حالا، حالااااا، و چه حال بدی ست حال من، چه حال بدی... پ. ن: روزها گر رفت، گو رو باک نیست تو بماااان، ای آنکه چون تو پاک نیست! من عاشقت بودم و لحظه به لحظه برایت جان می دادم؛ تو اما بی خبر، حتی، شاید، سخت مرا به خاطر می آوردی! #ندا پریشانی قربانی را روی تکرار گوش می دهم، بی قرار، بی قرار، سرگردان، انگار گم شده ام لامکان، آدم بی تو بی مکان میشود در همه جای این جهان، بی هدف میشود، مبتلا میشود به نرسیدن، به نداشتن، نبودن، انگار همه چیز تمام میشود در آدمی... اصلا آدم چرا نباید تو را داشته باشد! میترسم از روزی که به وصالت برسم و آنقدرها هم دوست نداشته باشی ام؛ و این خیلی خیلی ترسناک است. پ. ن: دور ایستاده ام، آنقدر دور که چشمانم پیدایت نمیکنند؛ چشمانی که از کودکی نزدیک بین بوده اند. گفت: شهرسقوط کرد، از همینجا برگرد گفتم: من خیلی وقته سقوط کرده ام، حالا ذره ذره، وجب به وجب، برگشته ام به اینجا؛ بگو کجا دنبالش بگردم؟ #خرمشهر "تبدیل شد غزل به دو تا چشم قهوه ای" شنیدن صدایت هرروز مرا می برد تا بهشت، غزل هایت را تن میکنم تا بی نهایت جهان می دوم و رها میشوم از کالبد تن... ساعت ۵عصر، بوقت چشمانت مثلا چای را در دو فنجان بریزی، هوای داغ آبادان هم مانع نشود که دوباره چای سفارش بدهی، فنجان را که از دستانت بگیرم، انگشتانت را لمس کنم، زندگی تقریبا همینجاها شروع بشود، قبل از تمام شدن ما، ما... یکی دو جرعه که نوشیدی، حواست که نبود به اینجا، فنجانت را بردارم و تا ته سر بکشم زندگی را... و همینجاها تمام شود فاصله ها، ها... از صبح سیگار نکشیده ام، نه اینکه بخواهم ترک کنم، با خودم بر سر لج افتاده ام، عصبانی و پرخاشگر شده ام، بیشتر با خودم، مهم نیست، مهم نیست... قهوه ی بدون شیر تلخ فوری را در دو سه نوبت سر میکشم، فنجان سفید لب پریده ی کافه ای خلوت، نسبتا خنک، وسط تیرماه تهران، گوش میدهم اجبارا به خزعبلات تنهایی، پیرامون عشق افلاطونی. چندباری خوانده ام کتاب ضیافت افلاطون را، اما حوصله ی بحث ندارم با او، اصلا دیگر دلم نمیخواهد با کسی حرف بزنم، اصلا دلم نمیخواهد از عشق برای کسی چیزی بنویسم، دلم فقط کمی مرگ راحت میخواهد، بروم برای خودم بمیرم، همین. پ. ن: اونجا که قربانی میگه: یک نظر دیدم و همه عمر پی آن یک نظرم... ... میروم غرق کنم کوه غمی را در خود... تفنگی را روی شقیقه ام گذاشته ام که شلیک نمیکند، که نمی میرد این تن، که تمام نمیشود این زندگی، که به آخر نمی رسد این دوری، که نداشتنت ته نمی کشد هیچ وقت، که دستانت مال من نمیشوند تا ابد و یک روز تمام... آه که اگر شلیک میکرد، اگر... پ. ن: به اینجا رسیده ام، چند گرم باروت یا آرسنیک یا دیژیتالیس، تمام کند همه چیز را، همینقدر نگون بخت، همین قدر مستاصل! تو بی اندازه زیبایی آنقدر که در کافه ی شلوغ گم می شود اندازه های کوچک زیر پای رقصیدن تو با چشمان بسته و خیال های بزرگ... نسیمی کز بن آن کاکل آیو مرا خوشتر ز بوی سنبل آیو چو شو گیرم خیالت رو در آغوش سحر از بسترم بوی گل آیو #باباطاهر خیالت چیز عجیبی است، نه مثل بوسیدن آخر شب، نه مثل سلام اول صبح، انگار شبیه درد غمگین جدایی نیمه های شب... باز در خیابان کسی تو را صدا زد و من بی اختیار پاسخ ش دادم؛ جانم! انگار همه ی جانم شده باشد، تو!
| Design By : Pichak |

