أتعلم عيناكِ أني أنتظرت طويلاً
گفت: بعد ۶ماه دوستی، یهو بی هیچ توضیحی گذاشت و رفت... بعدش دراز کشید روی تخت و بی هیچ حرفی پنیک کرد من براش آرامبخش و سرم تجویز کردم. چیز دیگه ای بلد نبودم. آخه وقتی آدما تا سرحد مرگ می ترسند، تنها چیزی که بهشون حس امنیت رو بر میگردونه، یک آغوش گرم و مطمئن و ماندگاره؛ نه قرص و آمپول و دوا... لعنت به فارماکولوژی فاقد آغوش، پزشکی عاری از معشوق کاش آرامبخش ها یک آغوش خیالی در ذهن تاابد ترس را لمس کرده می ساختند برای یک شب تا صبح... لعنت به رفتن هایی که جای زخم شان هیچ وقت خدا در دل ما خوب نمیشوند... کاش میتوانستم برایش بگویم اگر می ماند و توضیح مبداد و نبود هم باز فرقی نمیکرد، اصلا زخم ها مگر باتوضیح التیام پیدا میکنند؟ اصلا زخم ها مگر با گذشت زمان خوب میشوند؟ بعد چهارم و پنجم فیزیک چه میفهمد طعم خونابه ای از دست دادن را؟ علایم همودینامیک ش که استیبل شد، رفت؛ لابد میرود و تا قرص ها اثر کند به توضیح های نداده و رفتن مدام او که بخشی از جانش را با خود میبرد فکر کند... پ. ن: قلب م مدام تیر میکشد، لابد ضعیف شده ام برای درمان رنج بشر، فرتوت، ناامید، سرد...
» عزیزتر از جان م
» به رنگ چشمانت
» من هرنفسم برنفسِنازتو بند است؛ من مشتريم،قيمت لبخند تو چند است ؟
» انگار تمام علاقهام را خرجِ تو کردهام. دیگر به هیچکس دیگری، هیچ احساسی ندارم! _#جمال_ثریا
» از تو در عکسهایت، چشم ها ماند که بامن مهربان بودند و دستانت در صلح، باقی در عرش ربوبی، دور از دسترس
» تبریک🌷
» چشم هایش
» میگم تموم شاعرا برای تو غزل بگن...
» ادبیات
Design By : Pichak |